با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید
به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين
وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد
و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
دستانم را مچاله کردم و در گوشه ای ترین گوشه ی اتاق میان شهر نه چندان گرم پلیورم جا خوش کرده و آهم را با بخاری که رفته رفته سرد می شد بیرون فرستادم !.
دلم نه شومینه می خواست و نه بخاری دلم چند تکه چوب کوچک می خواست که بی آلایش کنار هم بچینم و لذت ببرم از آتشی که خدا بی منت به من هدیه داده بود .
سرم را به پشت ، به جایی که نمی دانستم کجاست تکیه دادم .
چشم هایم را باز کردم و به فضای خالی روبه رویم خیره شدم و چه ساده به دنبال نقطه ای روشنایی می گشتم و انگار پرنده ای آمد از کجا نمی دانم کنارم نشست و دستم را کشید و انگار می خواست عضلات دستم را تا بهشت امتداد بدهد...!